زمـ ـانی بر زمـ ــین
زمـ ـانی بر زمـ ــین

زمـ ـانی بر زمـ ــین

یعنی آن روز من زنده ام؟

یه روز میرسد که من موهایم به سفیدی ابرهای خیال کودکیم میشود.یک بانوی مسن  71 ساله.با سلامت کامل جسمانی.چشمهایم هنوز خوب میبیند،گاهی عینک مطالعه میزنم،احتمالا چون به قیافه ایم میآید.گوش هایم هم میشنود.فقط گوش چپم کمی ضعیف شده ، با یک سمعک بلوتوث دار مشکلش را حل کرده ام!یک پیرزن نه یک بانوی مسن 71 ساله تر و تمیز با صورت بشاش و کمی تپل.با همان چشمهای سیاه.موهای سفید و یک رنگم را کوتاه کرده ام و با یک سنجاق سر پروانه ای کنار گوشم محکم کرده ام تا مزاحم مطالعه ام نشود.یک روز تایستانی ولی خنک در نزدیکی ارتفاعات.روی صندلی گهواره ای که به مناسبت روز زن هدیه گرفته ام نشسته ام و کتابِ...اممم نمیدانم یک کتابی که قرار است 30 سال بعد نوشته شود و من خیلی دوستش دارم را میخوانم.صدای زنگ تلفن آرامشم را به هم میزند.سعی میکنم خودم را بزنم به نشنیدم.مثلا سمعک گوش چپم را روی میز جا گذاشته ام.تلفن برای بار سوم و چهارم هم زنگ میخورد.این بار جوابش را میدهم.دخترم است!دلش برایم تنگ شده،از من میخاهد سه شنبه همان هفته دعوتش را قبول کنم.قبول نمیکنم،میگویم وقت ندارم!سه شنبه یکی از شاگردانم قرار است بیاید پیشم.پشت تلفن مخاطبم عوض میشود.صدای کودکانه و شیرین نوه ام را میشنوم.با شیرین زبانی اصرار میکند و میگوید: مامان جون لباس مدرسمو گرفتم.نمیخای بیای خونمون نشونت بدم؟؟انقد بهم میااااد.

راست میگویند که نوه شیرین تر از بچه ی خودِ آدم است.نوه ها همیشه مادر بزرگ هایشان را خلع سلاح میکنند!

کنار پنجره میروم و پرده خوش دوخت آن را کنار میزنم.همسرم که هنوز نمیشناسمش در حیاط ویلایی خانه با لباس ورزشی دمبل میزند.وقتی نور به سر کچلش میخورد بازتابش چشمم را اذیت میکند.هر روز که میگذرد انگار خوشتیپ تر میشود!یک لحظه من را پشت پنجره میبیند و اشاره میکند که نزدش بروم.احتمالا دلش برایم تنگ شده!

به رسم محبت سه لیوان چای سبز و نبات را در سرویس چای خوریه طرح گل رز جهیزیه ام میریزم .یکی را برای مادرم که در اتاقش است و الان باید 97 ساله باشد میبرم.حتی به نبودنش هم فکر نمیکنم.باید باشد.پدرم هم العان باید کنار خانه خدا و مشغول عشق بازی با خالقش باشد.مهم نیست چند سالش است،مهم این است که هست،یعنی باید باشد!

نسیم ملایمی می وزد و من و او رو بروی هم در حیاط300 متریه خانمان نشسته ایم.هیچ نمیگوییم...فقط نگاه...


نظرات 4 + ارسال نظر
فاطمه چهارشنبه 19 تیر 1392 ساعت 17:20 http://www.radepayegol.blogfa.com

معلومه که ساکن تهرانی
تهرانیا به فردای پیری دل خوشن که یه خونه باحیاط 300متری داشته باشن
ولی خیلی قشنگ وروون نوشتی آورین

تتهرانی نیستم.ولی با این اوضاع ملک و املاک یه خونه ویلایی جزء آرزوها شده :دی

ممنون:)

نگاه جمعه 21 تیر 1392 ساعت 02:24

هیچ نمیگوییم...فقط نگاه...

سلام سوگلیییییییییی
اسممو آوردی انگار موهامو آتیش زدی اومدم ببینم چی شده؟هان؟ کاری داری؟

چطوری؟ خوبی؟هنوز نخوندم میخونم اگه نظری داشتم مینویسم
مواظب خودت باش

شکلک ذووووق جییغ دسسسست هوراااااااااا:دی
سلاااااااااااااام عزیزززززززززز دلم.خوبی؟؟؟؟دلم برات تنگ شده بود:x :-*
اتفاقا این کلمه نگاه رو رو نوشتنی یادت افتادم:-* خیلی خوشحال شدم بازم دیدمت

و من درست در شصت سالگی در یک چاهارشنبه ی اردی بهشتی میمیرم...

بهتر

هیچ وقت چای دوست نداشتم :)

حدیث دوشنبه 7 مرداد 1392 ساعت 03:24

بابا عالی کمته
خیلی هم عالی خیلی هم عالیم کمته
من که اومدم تو حیاط ۳۰۰ متریتون یه چاییم خوردم
خیلی خوشحالم وبلاگ زدی خیلی

:)))
قربون تو برم.تازه بعد چایی بساط قلیونم داریم:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد