زمـ ـانی بر زمـ ــین
زمـ ـانی بر زمـ ــین

زمـ ـانی بر زمـ ــین

یک زمان....

حوصله ام گم شده...نه حوصله غذا خوردن نه درس خوندن نه کتاب خوندن نه حرف زدن نه کل کل نه کار نه زار نه جار نه بار....

نمیدونم با این همه حوصله ی نداشته چجوری حوصله ام سر رفته...



+تنها راه حلی که به ذهنم میرسه دوریه...



اتفاق خوب!!بیا بغل خاله >:D<

در همین چند روز اخیر:وقتی دست رو زمین میکشی میبینی دسته دسته مو ریخته رو فرش،وقتی حال نداری صبح ها زود بیدار شی و وظایفتو  قضا میکنی،وقتی دو تا طناب میزنی نفست بند میاد و روز به روزم لاغر میشی و کاری هم انجام نمیدی و اشتها هم نداری و مدام گیج میزنی و ....اینا همش نشون دهنده اینه که از خودت غافل شدی و نیاز به بازگردانی داری.

یک برنامه 40 روزه روی کاغذ نوشتم و همه امکانات و تجهیزاتشم از قبل آماده کردم.از همین امروز هم شروع شد و تا اینجا هم خوب پیش رفته!(و هنوزم جاش درد میکنه:دی)

هر انسانی  نیاز دارد چند روز از هفته یا ماه یا سال یک سری تمرینات فشرده انجام بدهد تا جسم و روحش احیا شود.

و به این ترتیب اتفاق خوبِ قبل از تمام شدنِ سال را اینگونه رقم زدیم.باشد که رستگار شویم...



آموزش زبان ترکی آسان و سریع:|

از پیچیدگی و زیبایی های زبان ترکی همین بس که برای بیان حالت  دلدرد آور بودن یک خوراکی یا حالت معکوسش باید متوسل به این جمله شد:

ب سانجیلاندیرانّی لارداندی یا سانجیلاندیر میانّی لارداندی!؟! :|



+بازگردان این جمله به فارسی سلیس کاریست بس مشکل!



داستانک


پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "
پیرمرد گفت : " من هم همینطور . "
پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . "
پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "
پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."
پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . "
اما بدتر از همه این است که… پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .
بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .
" می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم . "
( داستانکی از شل سیلور استاین )

امسال زمستون دسته یکی دارم میرم زیاااارت...:دی

حدود 2 ساعت دیگه اولین سفر مجردی من شروع میشه

به خواهرم گفتم دلت برام تنگ میشه؟یه نگاه عاقل اندر سفیه(ازینا) کرد، گفت خودت چی فک میکنی؟:|



+نیازی به گفتن نیست چون کنار ضریح امام رضا(ع) به یاد همتون هستم

دائما یکسان نباشد حال دوران...

مادربزرگم  همیشه سفارش میکرد که در مورد زندگی شخصیتون تو همه جا صحبت نکنید!میگفت در مورد خوشبختیا و بدبختیاتون بلند بلند حرف نزنید.میگفت شاید یکی تو زندگیش مشکل داشته باشه وقتی خوشبختیه شمارو بشنوه ناخودآگاه  تو دلش آه بکشه،قلبش بشکنه....میگفت این آه خیلی کارا میکنه!این آه آتیش میندازه تو زندگی!اگر هم دشمنتون بفهمه حسادت میکنه،سنگ میندازه جلو پاتون...

مادر بزرگم همیشه سفارش میکرد که در مورد مشکلات زندگیتون جایی نگید.چون اگه دوستتون بشنوه ناراحت میشه،خدا دوس نداره پیش بنده هاش شکایت کنید،کفران نعمته...!اگر هم  دشمنتون بشنوه خوشحال میشه.

میگفت هرکی ازتون هرچی پرسید به یه "شکر خدا" قناعت کنید.



+هیـــس...!خوشحالی هاتونو فریاد نزنید.دنیا گوشش تیزه;)