زمـ ـانی بر زمـ ــین
زمـ ـانی بر زمـ ــین

زمـ ـانی بر زمـ ــین

بیمار اخم های تو ام...حتی!

سوگلی است دیگر...گاهی دلش میخاهد یک نفر از پشت کوه یا بالای ابرها یا از دل خورشید یا از عمق دریا ،بلند شود بیاید گوشش را بگیرد و بگوید آدم حسابی!این چه طرز زندگی کردن است؟گند زدی به سیستم عامل حیاتی ات!بیا دستت رو بده به من خودم میبرم همه جا رو نشونت میدم.خودم بهت میگم چی غلطه چی درسته،خودم بهت میگم الان باید چی بگی،خودم بهت میگم الان نباید چی بگی،خودم حتی بهت میگم الان باید چی بپوشی!،خودم دوستت دارم اصلن،و تا منو داری غم نداری و تو تنها نیستی و تو کارت درسته و تو ماهی و تو گلشنی  و نور دلی و عشق منی و سوگلی منی و.. شترررررررق بخاباند دم گوشم تا از خواب بیدار شوم...:|


یه چیزیو نمیتونم تو زندگیم تحمل کنم(البته فقط یه چیز نیس،خیلی چیزا هست که الان فقط یکشو ذکر میکنم) و اون بی اعتناییه!حاضرم با یکی گلاویز شم ،اون بزنه من بزنم،حتی گیس و گیس کشی و چنگ و گاز و دندون ...ولی بی اعتنایی نکنه.یادمه وقتی بچه بودم از این میترسیدم که مامانم در مقابل خطاهام  هیچی نگه و انگار نه انگار.اخمش قابل هضم تر از بی تفاوتیش بود.حتی دعوا کردنش دوست داشتنی تر و قاطع تر و شیک تر  بود.

+میشه لطفا فقط یه نشونه ی یک اپسیلونی....؟

اتفاق خوب!!بیا بغل خاله >:D<

در همین چند روز اخیر:وقتی دست رو زمین میکشی میبینی دسته دسته مو ریخته رو فرش،وقتی حال نداری صبح ها زود بیدار شی و وظایفتو  قضا میکنی،وقتی دو تا طناب میزنی نفست بند میاد و روز به روزم لاغر میشی و کاری هم انجام نمیدی و اشتها هم نداری و مدام گیج میزنی و ....اینا همش نشون دهنده اینه که از خودت غافل شدی و نیاز به بازگردانی داری.

یک برنامه 40 روزه روی کاغذ نوشتم و همه امکانات و تجهیزاتشم از قبل آماده کردم.از همین امروز هم شروع شد و تا اینجا هم خوب پیش رفته!(و هنوزم جاش درد میکنه:دی)

هر انسانی  نیاز دارد چند روز از هفته یا ماه یا سال یک سری تمرینات فشرده انجام بدهد تا جسم و روحش احیا شود.

و به این ترتیب اتفاق خوبِ قبل از تمام شدنِ سال را اینگونه رقم زدیم.باشد که رستگار شویم...



دائما یکسان نباشد حال دوران...

مادربزرگم  همیشه سفارش میکرد که در مورد زندگی شخصیتون تو همه جا صحبت نکنید!میگفت در مورد خوشبختیا و بدبختیاتون بلند بلند حرف نزنید.میگفت شاید یکی تو زندگیش مشکل داشته باشه وقتی خوشبختیه شمارو بشنوه ناخودآگاه  تو دلش آه بکشه،قلبش بشکنه....میگفت این آه خیلی کارا میکنه!این آه آتیش میندازه تو زندگی!اگر هم دشمنتون بفهمه حسادت میکنه،سنگ میندازه جلو پاتون...

مادر بزرگم همیشه سفارش میکرد که در مورد مشکلات زندگیتون جایی نگید.چون اگه دوستتون بشنوه ناراحت میشه،خدا دوس نداره پیش بنده هاش شکایت کنید،کفران نعمته...!اگر هم  دشمنتون بشنوه خوشحال میشه.

میگفت هرکی ازتون هرچی پرسید به یه "شکر خدا" قناعت کنید.



+هیـــس...!خوشحالی هاتونو فریاد نزنید.دنیا گوشش تیزه;)


شاید تو راس میگی!

قبلا گفتم که انتخاب مشاور و روانشناس خوب واقعا کار سختیه.یه مشاوره غلط میتونه کلا مسیر زندگی رو کج کنه.جاتون خالی یه روانشناس پیدا کردم.گفتم حالا یه محک بزنیم ببینیم اولین مشاوره چطور میشه.یه مقدار صحبت کردم و گفتم سشتابمهثئمرد ئسدشنتصاضیثخبیودسنذشی و بعدش ذکر کردم که صظیربمنشبثذزد ئشدتییرر ...........و بالاخره بهش گفتم که تازگیا فراموشی گرفتم و چیزای مهم رو فراموش میکنم.نزدیک یکی دو ساله دارم روز به روز بدتر میشم .

گفت حتما بهت شوک وارد شده

گفتم نه.هیچ شوکی بهم وارد نشده

گفت پس حتما وارد رابطه احساسی شدی و کسیو دوس داری و شکست عشقی و این حرفا..

گفتم نه بازم اشتباهه.گزینه بعدی لطفا

گفت خوب اگه اینا نباشه پس حتما از عوارض افسردگیته

گفتم: چی؟؟!؟!من؟!؟!افسرده؟!؟شیب؟!بام؟؟مگه من افسردم؟!؟!؟من بابام افسرده بوده یا مامانم؟؟!؟

گفت نمیدونم.فک کنم افسرده ای.نظر خودت چیه؟فک میکنی چه علتی میتونه باعث شده باشه که تو افسرده شی؟

هیچی دیگه:| دنبال یه سیم برقم که اگه کسیوباهاش دار بزنی ، پاره نشه:|



پ.ن:بعد نامبرده هی میگه به خودت ایمان بیار!

آخه آدم حسابی!! اول یه معجزه ببینم ،بعد ایمان بیارم دیگه.همینجوری خشک و خالی که نمیشه.میشه؟ :|

بدون دست،بدون پا،بدون دلهره

حرفا پشت سر هم تو مغزم ردیف میشن،تند تند از کنار هم میگذرن و بدون اینکه به نتیجه برسن دوباره میرن بالا میان پایین میگن عمو یه دور دیگه!!بعد از جستجوی زیاد ریشه یه سری از مشکلاتو فهمیدم ولی نسبت به حل کردنشون ناآگاهم.به نظر من همه آدما تو زندگیشون باید نیاز به رفتن پیش مشاور یا خوندن چنتا کتاب روانشناسی رو حس کنن!حتی شده تو یه محدوده زمانی حساس.اصن کسی که تا حالا تو زندگیش با خودش به مشکل برنخورده باشه به نظرم نسبت به خودش بی اطلاعه،و حتی نمیدونه که این مشکلات و نقص هارو داره.سه شنبه از طرف دانشگاه یه فیلم رو اکران کردن که البته این اکران برای حمایت از کودکان سرطانی بود.دو تا از دوستام هم باهام اومدن،دو تا از اون دوستای همیشه خوش،همیشه خندون،و البته گاهی اوقات از شدت خوشی شبیه مشنگا میشن.قبل از پخش فیلم چنتا تصویر و نماهنگ برای پخش گذاشتن و سالن آمفی تئاتر پر شد از صدا و همهمه دانشجو ها.بعضی ازین دانشجو هام که نزده میرقصن!حالا درسته که آهنگ خیلی شاد و مفرحی بود(و البته از نظر من چقد آهنگ ناموزونی نسبت به موضوع انتخاب کردن)ولی واقعا نمیدونم با چه انگیزه ای دانشجوها دست و جیغ و هورا میکشیدن و ابراز شادی میکردن.شاد بودن خوبه ولی نه تو هر مکانی،نه تو هر موقعیتی.معصومه میگه توئم دست بزن انرژیت تخلیه شه ،چیه عین پیرزنا نشستی!گفتم آخه تو یه نگاه کن به عکسای نماهنگ.ببین واقعا اینارو میبینی دلت ریش ریش نمیشه؟آدم گریش میاد،مناسبتی نداره من انرژیمو تخلیه کنم!خدا به پدر و مادر این بچه ها صبر بده.آدم عکسشونو میبینه غصه دار میشه چه برسه به اینکه یکی ازین بچه ها تو خونش داشته باشه.

اینکه میگم همه آدما نیاز به روانشناس دارن اینجا مشخص میشه.حتی اونایی که زیادی شادن،زیادی میخندن!شاد بودن زیادی هم به نظر من یه ایراده رفتاریه.ابراز شادی تو همه جا یه مشکله.یکی زیادی شاده،یکی هم در به در دنبالشه ولی پیداش نمیکنه.خیلی دلم میخاد با یه آدم با تجربه حرف بزنم،یکم منو به راه راست هدایت کنه!

+پیشنهاد قابل تامل

توضیح:این آدم میتونه ادعا کنه که به خدا خیلـــــــــــــــی نزدیکه.کاش قد یه نخود از ایمان و اراده ایشونو من داشتم:(

کالبد شکافی مغز


حتما شنیده اید که میگویند اگر میخواهی تعمیر کار خوبی شوی همه اجزای یک وسیله را باز کن و دوباره ببند.اگر وسیله ای کم نیامد یا اضافه نماند مطمئنا تعمیر کار خوبی میشوی.

دوست داشتم یک بار کاسه سرم را باز کنم و تک تک  اعضایش را یکی یکی نگاه کنم.دوست داشتم وقتی میبندم بعضی چیزهارا خودم حذف کنم،یا یک سری امکانات تازه تر اضافه کنم،اصلا سیستمی از نو بسازم،آدمی جدید،با علایق جدید،با ویژگی های جدیدتر..

باید سنسورهای ضعیف تری را جایگزین این سنسورهای فعلی کنم که اشکشان دم مشکشان است.

یک قسمتی از حافظه ام هست که برعکس عمل میکند.وقتی باید خاطره ای را فراموش کند،نمیکند!  وقتی باید مطلبی را به یادم آورد،نمی آورد.سر ناسازگاری دارد.باید یک فیلتر برای در ورودی اش نصب کنم تا به هرانچه که من دوس دارم اجازه ورود دهد و بقیه را از همان گوشه کنار به نحوی خارج کند.

یک قسمت از مغز برای نگهداری افرادیست که در زندگی ام نقش موثری داشتند.برای تک تکشان صندلی راحتی و نوشیدنی خنک میگذارم ،تا خسته نشوند،تا نروند،تا برای همیشه بمانند...

مرکز این کاخ تو در تو جاییست که پروژه  اصلیه غم و شادی از اینجا کلید میخورد.غم را نمیتوان حذف کرد.نمیتوان مثل یک غده بدخیم برید و انداخت بین باقالی ها.باید باشد،تا حواسم پرت نشود،تا قدر روزهایی که شادم را بدانم.شاد بودن خوب است،ولی مثل یک باقلوای خوشمزه ،اگر زیاد استفاده شود مرض قند میارود.گاهی باید طعم تلخی چشیده شود.تلخی های مفید.مثل زیتون تازه از درخت چیده شده،طعمش مثل زهرمار است ولی درون آدم را میسازد.