زمـ ـانی بر زمـ ــین
زمـ ـانی بر زمـ ــین

زمـ ـانی بر زمـ ــین

داستانک


پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "
پیرمرد گفت : " من هم همینطور . "
پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . "
پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "
پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."
پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . "
اما بدتر از همه این است که… پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .
بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .
" می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم . "
( داستانکی از شل سیلور استاین )

نظرات 6 + ارسال نظر
miss azi شنبه 12 بهمن 1392 ساعت 13:28 http://sarak94.blogfa.com

شل سیلور استاین عشق واقعی است:)

الــــی... دوشنبه 14 بهمن 1392 ساعت 11:14 http://goodlady.blogsky.com/

منم همین طور سوگلی ...:)

p.t سه‌شنبه 15 بهمن 1392 ساعت 12:07

سلام
خیلی قشنگ بود ...
ممنون

سلام پی تی جان
خواهش میکنم

فاطمه پنج‌شنبه 17 بهمن 1392 ساعت 20:14

فاطمه پنج‌شنبه 17 بهمن 1392 ساعت 20:16

با فایر فاکس اومدم تایید شد..من اکسپلورر میام..اصن با اون نمیشه..
چند وقته هی سر می زنم نمی شه..
خدا رو شکر فهمیدم مشکل مرورگره..

بله اکسپلورر با بعضی قالبا سازگاری نداره

فاطمه پنج‌شنبه 17 بهمن 1392 ساعت 20:19

ما آدما بعضی وقتا چقدر ترسناک میشیم(البته دور از جون سوگلی)
کاش به بقیه رحم کنیم بخاطر خودمون تا وقتی خودمون رسیدیم به اون جایگاه بقیه هم به ما رحم کنن..البته این خودخواهانه ترین حالته...

حداقل تلاش کنیم بدیمون به کسی نرسه/خیرمون پیشکش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد