زمـ ـانی بر زمـ ــین
زمـ ـانی بر زمـ ــین

زمـ ـانی بر زمـ ــین

منجی:دی

این فیسقیلیو امروز تو زیرزمین خونمون پیدا کردم.مامانشو گم کرده بود..رفته بود پشت کمد هی جیک جیک میکرد.تا خاستم بگیرمش سکوت کرد:|اوووخی انقد ترسیده بود. قلبش هی تند تند میزدبغلش کردم بردم حیاط گذاشتم یه گوشه.بعد پشت پنجره کمین کردم که گربه نیاد بخوردشمامانش اومد پیداش کرد برد.

 

امروز برای دقایقی حس مفید بودن و تکیه گاه بودن بهم دست داد:|


  


+مثل گنجشکای بی لونه و بی جای محله
دیگه هیجا تو درختا جای من نیست که برم



نظرات 5 + ارسال نظر
گلنوش جمعه 31 مرداد 1393 ساعت 10:23

ای جانم جوجووووووووووو
الهییییییییییییییییی مامانش پیداش کرد؟
بابااااااااااااااا تکیه گاه ناجی
سلاااااااااممممممممممممم
بالاخره میشه نظر داد :دی


آری پیداش کرد.فقط ندونستم چطوری برش داشت برد:| دیدم مامانش اومدااا ولی دیگه پیگیر نشدم ببینم چطوری میرن سر خونه زندگیشون
شایدم گربه دخلشونو آورده
و اینک....این چهرهههه
سلااااااااااام علیکم به روی ماهت
:دیback

خیال دوشنبه 3 شهریور 1393 ساعت 14:18

اوخیییییش
اینو نیگااااااا
چقدم نازه بچه
کار خوبی کردی سوگلی دست مریزاد
راستی
سلام

+جا برای من گنجشک زیاد است ولی
به درختان خیابان تو عادت دارم


دلم میخاس تو بغلم فیشووووووورش بدم جیگرش دربیاد بیرون،انقد که دوس داشتنی بود
سلام بر تو که عاشق،سلام بر تو که شیدا

حدیث دوشنبه 3 شهریور 1393 ساعت 17:01

اوخیییییییییییی
اینو نیگا
بابا نجات دهنده
ناجی
صد وبیست وپنج
من به داشتن همچین ریفیق ناجی ای ایفتیخار میکنم


خخخخخخخخخ بابا اصن شرمندم کردی ریفیخ

p.t شنبه 15 شهریور 1393 ساعت 18:39

ســــــــــــــــــــــــــــلام
چه کار خوبی کردی ...
منم یه بار همین اتفاق افتاد برام ...
ولی من خودم برش نداشتم ... داداشمو صدا کردم ... اون اومد نجاتش داد
یه وقت فکر نکنی از بچه گنجیشک میترسما..نع
شاعر میگه :
منو گنجیشکای خونه دیدنت آرزومونه ...

ســـــــــــــــــــــــــلام پیتی گله ی خودم
ای بابا پیتی از جوجو کوشمولو میترسی؟یا چندشت میاد؟
هی دوووره
چقد شعر داریم از گنجشک

ریحون یکشنبه 23 شهریور 1393 ساعت 16:03

مامان مهربون.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد