زمـ ـانی بر زمـ ــین
زمـ ـانی بر زمـ ــین

زمـ ـانی بر زمـ ــین

اداء وظایف الخواهری فی المقابل الخواهری:|

همه ی مدتی که مشغول امتحانا و درسام بودم به این فکر میکردم که واقعا در حق خواهرم ،خواهری نکردم!نه وقت داشتم تو درسا کمکش کنم نه پای درد دلش بشینم:( برای همین وقتی آخرین امتحانم تموم شد بهش قول دادم شب براش قصه بگم^_^  یه قصه ار خودم ساختم در مورد شهر اعداد:| چون به شدت از ریاضی متنفره و مثلا میخاستم با مباحث ریاضی آشتیش بدم:))

خیلی ذوق زده شده بود و با حیرت به قصه گوش میداد.منم استعداد به هم ریخته خودم در زمینه ادبیات رو جمع کرده بودم ،و در یک لقمه میخاستم به خورد بچه بدم-_-

وقتی داشتم میگفتم :صفر میخاست بره با اعداد بازی کنه ،ولی به هر کدوم که برخورد میکرد ضرب در اون میشد و  حاصل صفر میشد.حالا یه شهر پر از اعداد 1 تا 9 داشتن فرار میکردن و صفر دنبالشون بود تا باهاشون بازی کنه و اعداد هی به هم میخوردن و ضرب در هم میشدن و اعداد جدید ساخته میشد و میترسیدن به صفر بخورن خودشونم صفر شن!خلاصه شهر به هم ریخته بود.

تو این قسمتای قصه خیلی هیجان زده شده بود و میخندید ولی وقتی به جایی رسیدیم که صفر تنها افتاده بود تو شهر اعداد و غصه میخورد یهو دیدم بچه گوله گوله داره اشک میریزه:| گفتم دختررررر چرا گریه میکنی آخه؟!؟!؟0_o

گفت: آبجیییییییییییی؟؟!؟!هققققققققق هووووووووقنمیشه صفر تنها نشه؟:( من دلم براش میسوووزه

وقتی دیدم احساسات بچه جریحه دار شده گفتم باشه بابا:| یکی از اعداد که خیلی مهربون بود،مثلا 6 !وقتی دید صفر تنهاست یه راه چاره پیدا کرد و الخ....

یهو دیدم بازم نق و نوق آبجی خانوم شروع شد.گفتم باااااز چی شدهههه

گفت میشه 2 مهربون باشه؟؟؟؟آخه من تو مدرسه شمارم 2 هست:|

خلاصه خاستم یه قصه بگم انقد همه جای قصه رو تغییر داد آخرش همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و جناب  2 محترم به عنوان رییس شهر منصوب شد و قانون ضرب شدن اعداد رو از شهر حذف کرد تا همه به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنن:| 


+تازه امشب میگفت ورژن 2 شهر اعدادو برام تعریف کن:|

نظرات 2 + ارسال نظر
گلنوش دوشنبه 13 بهمن 1393 ساعت 11:30

سلااااااااااممممممممممممممم
ای جانممممممممممممممممممممممممممم
منم آبجی بزرگه میخوام واسم از این داستانا بگهههههههه
چه خواهر خوبییییییییییییییی

همه رو باهم جمع میکردی
بایددددددددددددددد
مزدوج میشدن با 20 تا بچه :-"
عزیزممممممممم
شماره ام 2 e
2 بیاد نجاتش بده
ایشالا همیشه کنار هم باشید سلامت و خوش

سلاااااااااام گلنوووووووش
آبجی بزرگه بودن سخته.خیلی سخته
منو میگی؟؟
خواهر من فعلا در جایگاهی هست که ازدباجو حرکت ناپسندی میدونه
قربونت عزیزممم.ممنون.ایشالا شما هم در کنار خونواده همیشه سلامت و دلخوش باشی

p.t سه‌شنبه 14 بهمن 1393 ساعت 22:26

سلاااااااااااااااااااام
خیلیییییییییییی باحال بود
آفرین آفرین:

سلااااااااااااام

هرشب میاد میگه آبجی امشب باهم بخابیم؟منم که میدونم منظورش اینه دوباره شب یه قصه سر هم کنم بهش بگم.هیجی سخت تر از قصه گفتن نیست:|
کوچیکتر که بود اگه رفتار اشتباهی میکرد مثلا در قالب یک قصه میخاستم براش غیر مستقیم تعریف کنم که دیگه اونکارو نکنهبعد وسط قصه میپرسید منظورت منم؟:|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد