زمـ ـانی بر زمـ ــین
زمـ ـانی بر زمـ ــین

زمـ ـانی بر زمـ ــین

خواهر خوبم



خواهرم یه سری اخلاقای خاص داره.وابستگیش یه مقدار با همسن و سالاش متفاوته .قضیه ازین قراره که یه سال پیش بابا برای خواهرم چنتا جوجه بلدرچین خرید.مریم  هر روز به جوجه ها غذا میداد و باهاشون بازی میکرد.خیلی وقتا ساعت ها مینشست باهاشون حرف میزد.یه روز در انباری باز مونده بود و گربه اومد و همه بلدرچینارو کشت.بابام حواسش نبود خواهرم داره گوش میده.داشت تعریف میکرد که گربه چطور با نامردی قفس بلدرچینارو پر از خون کرده!دیگه ازون به بعد خواهرم کارش شد گریه.هروقت یادش میوفتاد گریه میکرد.چند ماه پیش دوباره یاد پرنده هاش افتاده بود.(شب قدر بود،تو مسجد بودیم)یهو دیدم مریم همینجوریییی داره گریه میکنه.فکر کردم  فضارو درک کرده  و گریه میکنه.ازش پرسیدم چرا؟گفت آبجی حیوونا وقتی میمیرن کجا میرن؟

گفتم میرن بهشت!گفت مطمئنی؟؟گفتم آره همشون میرن بهشت ،پرنده های تو هم رفتن بهشت

خیالش راحت شد!!!

دیروز وقتی از کاراموزی  اومدم با خواهرم تنها بودیم.یکم غذا پختیمو حرف زدیم(بیشتر اون حرف زد.خیلی حرف زدنو دوس داره)

بهش گفتم دوس داشتی آبجی کوچیک داشته باشی یا بزرگ؟

گفت بزرگ....اصلا چرا ازینا میپرسی؟،(وقتی مستقیم از احساساتش میپرسیم طفره میره.خیلی تو بیان احساسش مغروره.)

انقد اصرار کردم بهش گفتم منو دوس داری؟

همیشه جواب میده این چه سوالیه!!!

گفتم خب چرا دوسم  داری؟چرا آبجی بزرگ دوس داری؟

گفت اون شبو یادته؟بهم گفتی حیوونا میرن بهشت؟اگه تو اون حرفو بهم نزده بودی من تا الان هر روز گریه میکردم و غصه میخوردم.

.

.


بعضی وقتا حس میکنم با یه آدم بزرگ با سایز کوچیک طرفم


دهه 80

این دهه هشتادیا دیگه شووورشو درآوردن!

امروزبه خواهرم  گفتم رنگای منو بر نداریااا !بچه پرررو صاف صاف تو چشام نگام کرده میگه :هرکه نان از عمل خویش خورد*منت حاتم طائی نبرد:|

اداء وظایف الخواهری فی المقابل الخواهری:|

همه ی مدتی که مشغول امتحانا و درسام بودم به این فکر میکردم که واقعا در حق خواهرم ،خواهری نکردم!نه وقت داشتم تو درسا کمکش کنم نه پای درد دلش بشینم:( برای همین وقتی آخرین امتحانم تموم شد بهش قول دادم شب براش قصه بگم^_^  یه قصه ار خودم ساختم در مورد شهر اعداد:| چون به شدت از ریاضی متنفره و مثلا میخاستم با مباحث ریاضی آشتیش بدم:))

خیلی ذوق زده شده بود و با حیرت به قصه گوش میداد.منم استعداد به هم ریخته خودم در زمینه ادبیات رو جمع کرده بودم ،و در یک لقمه میخاستم به خورد بچه بدم-_-

وقتی داشتم میگفتم :صفر میخاست بره با اعداد بازی کنه ،ولی به هر کدوم که برخورد میکرد ضرب در اون میشد و  حاصل صفر میشد.حالا یه شهر پر از اعداد 1 تا 9 داشتن فرار میکردن و صفر دنبالشون بود تا باهاشون بازی کنه و اعداد هی به هم میخوردن و ضرب در هم میشدن و اعداد جدید ساخته میشد و میترسیدن به صفر بخورن خودشونم صفر شن!خلاصه شهر به هم ریخته بود.

تو این قسمتای قصه خیلی هیجان زده شده بود و میخندید ولی وقتی به جایی رسیدیم که صفر تنها افتاده بود تو شهر اعداد و غصه میخورد یهو دیدم بچه گوله گوله داره اشک میریزه:| گفتم دختررررر چرا گریه میکنی آخه؟!؟!؟0_o

گفت: آبجیییییییییییی؟؟!؟!هققققققققق هووووووووقنمیشه صفر تنها نشه؟:( من دلم براش میسوووزه

وقتی دیدم احساسات بچه جریحه دار شده گفتم باشه بابا:| یکی از اعداد که خیلی مهربون بود،مثلا 6 !وقتی دید صفر تنهاست یه راه چاره پیدا کرد و الخ....

یهو دیدم بازم نق و نوق آبجی خانوم شروع شد.گفتم باااااز چی شدهههه

گفت میشه 2 مهربون باشه؟؟؟؟آخه من تو مدرسه شمارم 2 هست:|

خلاصه خاستم یه قصه بگم انقد همه جای قصه رو تغییر داد آخرش همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و جناب  2 محترم به عنوان رییس شهر منصوب شد و قانون ضرب شدن اعداد رو از شهر حذف کرد تا همه به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنن:| 


+تازه امشب میگفت ورژن 2 شهر اعدادو برام تعریف کن:|

من و خواهرم

خواهرم دوباره نبوغش رو به کار انداخت و امروزبعد از اینکه از دانشگاه خسته برگشتم خونه، بهم گفت:آبجی تو چقد شبیه بینا ها هستی!

گفتم بینا؟!؟!؟مگه باید شبیه نابیناها باشم؟!!؟

گفت:نــه اون بینا منظورم نبود.منظورم اینه که شبیه آدمایی هستی که نا ندارن

من:  :|:|

اصبروا...



مکالمه بین من و خواهرم ساعت5 بامداد:

آبجی کوچولو بسه دیگه بگیر بخواب.الان صب شروع میشه.

خواهرم:صبح چی شروع میشه؟

من:صبح شروع میشه دیگه!:|

خواهرم:خوب...صبح چی میخواد شروع بشه؟

من: صبح ،خودش شروع میشه.

خواهر:خوده چی شروع میشه؟

من:صبح!!...عزیزم...چند ساعت دیگه صب شروع میشه!اصلا شروعو بیخیال.همون صبح میشه خودمون!

خواهرم:مگه صبح میشه؟

من:

و این داستان ادامه دارد....

حالا بیا به بچه بفهمون که صبح از مقوله هاییه که خودش، هم به تنهایی  شروع میشه، هم میشه!


حالا مکالمه بین منو پدر بزرگم:

پدربزرگ:اسم بچه ی داییتو چی گذاشتن؟

من:پارسا

پدربزرگ:پارچا؟

من:نه...پارسا...سا

پدربزرگ:پارتا؟

من:سا...سا

پدربزرگ:جا؟

من:نه آقاجون...سا ...سا...پارسا!

پدربزرگ:آهان پارلا!

من: بله.همون:|