زمـ ـانی بر زمـ ــین
زمـ ـانی بر زمـ ــین

زمـ ـانی بر زمـ ــین


به نام خدا

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

خانومااا آقاهه کجااایین؟؟؟

چه سکوتی:|

لباس جدیدم خوشگله؟:)))

عکسی که مشاهده میکنید یه زوج خوشبخت که در کنار هم زندگی خوب و خوشی دارن و مدام صدای  چه چه عاشقانشون گوش اهالی منزل رو مینوازه و روح زندگی رو به تک تک سلول های این دخترمیدمد،نیست!!بلکه این ها دو رفیق و دوبرادر هستن.ریفق روزهای سخت که گاهی وقتا یکیشون نقش مادری یا شایدم پدری رو در قبال اونیکی متقبل میشود و دانه در دهانش میگذارد و شپش های کله اش را دانه به دانه با عطوفت جدا کرده و قورت میدهد.از قضا بعد از فوت همسر نارنجی  (که متهم ردیف اول خوده نامردش بود که اثار ضرب و جرح در قسمتایی از بدن ماده طفل معصوم مشهود بود)تصمیم بر این گرفتیم که دیگر برایش همسری اختیار نکنیم و با یکی مثل خودش در بندازیم که لااقل زبان همدیگرو بفهمن و اگر یکی زد لااقل یکی هم بخورد:|

تا به این جای کار این دو ریفیق تعامل سازنده ای داشتند.البته تجربه نشان میدهد تا وقتی پای یک جنس مخالف در میان نباشد رفقا رفاقتشان را حفظ میکنند:|


+ با این لباس جدیدا حس میکنم خیلییی مهربون و لطیف شدم:)))اگه انتقادی پندی نصیحتی دارید الان وقتشه

خواهر خوبم



خواهرم یه سری اخلاقای خاص داره.وابستگیش یه مقدار با همسن و سالاش متفاوته .قضیه ازین قراره که یه سال پیش بابا برای خواهرم چنتا جوجه بلدرچین خرید.مریم  هر روز به جوجه ها غذا میداد و باهاشون بازی میکرد.خیلی وقتا ساعت ها مینشست باهاشون حرف میزد.یه روز در انباری باز مونده بود و گربه اومد و همه بلدرچینارو کشت.بابام حواسش نبود خواهرم داره گوش میده.داشت تعریف میکرد که گربه چطور با نامردی قفس بلدرچینارو پر از خون کرده!دیگه ازون به بعد خواهرم کارش شد گریه.هروقت یادش میوفتاد گریه میکرد.چند ماه پیش دوباره یاد پرنده هاش افتاده بود.(شب قدر بود،تو مسجد بودیم)یهو دیدم مریم همینجوریییی داره گریه میکنه.فکر کردم  فضارو درک کرده  و گریه میکنه.ازش پرسیدم چرا؟گفت آبجی حیوونا وقتی میمیرن کجا میرن؟

گفتم میرن بهشت!گفت مطمئنی؟؟گفتم آره همشون میرن بهشت ،پرنده های تو هم رفتن بهشت

خیالش راحت شد!!!

دیروز وقتی از کاراموزی  اومدم با خواهرم تنها بودیم.یکم غذا پختیمو حرف زدیم(بیشتر اون حرف زد.خیلی حرف زدنو دوس داره)

بهش گفتم دوس داشتی آبجی کوچیک داشته باشی یا بزرگ؟

گفت بزرگ....اصلا چرا ازینا میپرسی؟،(وقتی مستقیم از احساساتش میپرسیم طفره میره.خیلی تو بیان احساسش مغروره.)

انقد اصرار کردم بهش گفتم منو دوس داری؟

همیشه جواب میده این چه سوالیه!!!

گفتم خب چرا دوسم  داری؟چرا آبجی بزرگ دوس داری؟

گفت اون شبو یادته؟بهم گفتی حیوونا میرن بهشت؟اگه تو اون حرفو بهم نزده بودی من تا الان هر روز گریه میکردم و غصه میخوردم.

.

.


بعضی وقتا حس میکنم با یه آدم بزرگ با سایز کوچیک طرفم


کاراموزی

امروز بالاخره موفق شدم بعد از یک و نیم ماه معرفی نامه بگیرم و از فردا ایشالا وارد محیط کار شم.

دیروز از شدت ناراحتی و استرس نمیدونستم چیکار کنم.نه به خاطر کارموزیه خودما.به خاطر دوستم!قرار بود توسط یکی از آشناهای من موافقت مسئولین شرکت و بگیریم و من به این آشنامون گفته بودم دو نفریم.ولی آشنامون وقتی دیده بود ظرفیت پر شده کلی زحمت کشیده بود  و وساطت کردن که بیشتر از یه نفر نمیتونیم قبول کنیم.من این موضوعو رو دیروز فهمیدم ،اصلا نمیدونستم به دوستم چی باید بگم!با کلی خجالت شرمساری بهش گفتم فردا بیا دوتایی بریم حضوری صحبت کن شاید تو رو هم قبول کردن.اینهمه مدت طفلی امیدوار شده بود ولی کارش درست نشد:(( انقددددد خجالت کشیدم .ولی خب از دست من کاری برنمیومد.امیدوارم درک کنه که تقصیر من نبود


برای یه کارآموزیه ساده که به عبارتی میشه گفت حمالی تشریفاتی هست کلییی وقتم هدر رفت.کلیییی نیاز به آشنا بازی و دنگ و فنگ بود.جالبه اگه آشنا کسی ندشاتهب اشه حتی تو شرکت راهش نمیدن!با این اوصاف آینده درخشان شغلی خودمو دارم متصور میشم!!!:|:|به آشنامون میگم اینجا نیروی جدید هم استخدام میکنن؟میگه آره ولی اون دیگه نیاز به یه آشنای کله گنده داره ،نه مثل من:|

خلاصه فردا برای اولین بار میخام وارد این شرکت شم.خیلی جای بزرگ و مجهز با قوانین سخت گیرانه هست.دوماه باید از 7 صبح تا 5 بعداز ظهر سرکار باشیم.امیدوارم سوتی ندماز دیروز دارم اطلاعات اون بخشی که میخام کار کنم رو پیدا میکنم که یه مقدار آمادگی قبلی داشته باشم .

امیدوارم دوستم بتونه یه جای خوب برای کاراموزیش پیدا کنههعییییییی خیلی بد شد

آفتاب

تو باغچه 4  تا گل آفتاب گردون رشد کرده.خیلی بلند شده.نزدیک 2-3 متر شده.
ایران قدیم به آفتاب گردون آذرگون میگفتن!این که اسمشو گذاشتن آفتاب گردون  به خاطر یه تصور غلطه که فکر میکردن هر طرف خورشید باشه گلها به اون سمت نگاه میکنن.البته تو یکی ار مراحل رشدش غنچه هاش  آفتاب رو دنبال میکنه :)
اینم از آفتاب گردون من که با خورشید قهره داره به من نگاه میکنه

یادت ای دوست بخیر...



وقتی  بهش گفتم "یه یادگاری  بده"فکر نمیکردم بعد ها دوباره بتونیم همدیگرو ببینیم.هم خونمون عوض شد هم مدرسم هم ...

ولی یادگاریش تا به الان تو آلبوم عکس بچیگم موند.کاش از بقیه هم یادگاری داشتم،از یاسمن  که صمیمی ترین دوست اول ابتدایی من بود و من فقط اسم و فامیلش یادم مونده و اگه ببینمش دیگه نمیشناسم.از فاطمه.خ که  همبازی و همکلاسیم بود و حتی بوشُ یادمه و خیلیای دیگه...

دیروز اتفاقی دوتا دیگه از همکلاسیای ابتداییمو  تو خیابون دیدم.وقتی به پروانه لبخند زدم و سلام دادم چند ثانیه فقط خیره موند و فکر کرد.بعد یه دفعه خندید و دست زهرا رو گرفت و گفت ععععع فلانیه(اهمون اسمی که اون وقتا صدام میکردن)

 

ادامه مطلب ...

اردو قلعه رودخان

سلام

قرار بود بعد از سفر قلعه رودخان عکساشو براتون بزارم ولی این اتفاق با کلییی تاخیر به خاطر مشکلات فنی ، الان افتادعکس باید همین که از تنور در میاد،داغِ داغ دیده بشه ولی دیدم الان هوا خنک شده و ماه رمضونم تموم شده،فرصت خوبیه واسه مسافرت.شاید با دیدنشون فکر یه سفر به سرتون زد

راستییی امروز  چقد هواااا  خووووووب و خنکهههههبهاری شده خداروشکر


 

ادامه مطلب ...

شهر پیامبر

سلام

عیدتون مبارک

چه روزی بهتر از امروز برای دیدن مدینه

 

ادامه مطلب ...

گلخونه من

شاعر دهه دوره نوجوونیه ما میفرمان که:

ولی چقد آخه باز باید از گلها گفت ؟
حرفهای دلو پنهونی تو قصّه ها گفت طلسم شرممو باید که بشکنم
اگه دل بزاره حرفمو اینبار بزنم گل و گلدون بهونن ، باد بارون بهونن
شب و ستاره و مهتاب و آسمون بهونن اگه میگم برات از دل خستم
بهونست که بگم ... گل و گلدون بهونن ، باد بارون بهونن


بعلههه این مقدمه بود که دوباره فخر فروشی کنم و عکس باغچه و گلدونهای عزیزمو براتون به نمایش بگذارم خخخ


 

ادامه مطلب ...

دانشگاه گردی+هندونه خرون

سلام

این چند وقت خیلی دلم میخاست بیام اینجا یه چیزی بگم که اینقد وبلاگ خاک نخوره.دلم میخاست در مورد سفر مکه یه سری عکس بزارم و چند کلمه ای هم حرف بزنم ولی نشد.ایشالا به وقتش عکسارو حتما میزارم.

فعلا تصمیم گرفتم (گرفتیم با دوستا) که از این هوای اردیبهشتی در جهت ایجاد یک فضای شاد و به یاد ماندنی استفاده کنیم

این شد که یه روز بین ساعت خالی کلاسا یهویی تصمیم گرفتیم بریم داخل شهر و .... 

ادامه مطلب ...

آرزو



دوست دارم یه همچین میز کار و قفسه هایی واسه خودم درست کنمیکی از کارایی که دلم میخاست  یاد بگیرم نجاری بودچون همیشه دوست داشتم چیزاییو که تو ذهنمه خودم واسه خودم درست کنم.حتی خیاطی و بافتنی هم دوست داشتم یاد بگیرمولی هیچ وقت فرصتشو برای خودم ایجاد نکردم .وقتایی هم که فرصتش بود انقد  تو یادگیری عجله میکردم که از هر کاری فقط یه اپسیلون یاد گرفتم که به درد نمیخوره.

بعضی وقتا حس میکنم بیشتر ساعتایی که تو مدرسه گذشت ،زمان تلف شده ی زندگیمه.اصلا یکی از فانتزیام این بود که بچمو هیچ وقت مدرسه نفرستم و چیزایی رو که نیازه یاد بگیره بعضیاشو خودم یاد بدم ،یا بفرستمش پیش کسی که متخصص در اون زمینه هست.چون افت خلاقیت و رفتار رو از وقتی که خواهرم رفت مدرسه کاملا احساس کردم.قبل از مدرسه حرفایی میزد،نقاشیایی میکشید و رفتارایی داشت که من هرکی میدید میگفت این خیلی بچه ی خاصیه!ولی همین که پاش به مدرسه باز شد علاوه بر اون استرس و فشار و گاها کم شدن اعتماد به نفسش به خاطر رفتارای اشتباه معلم ،خلاقیتشم از دست داد.همه ما اینطور بودیم!فقط کسی آنالیزمون نکرده بود.

آخ اگه میتونستم به این آرزوم هم برسم....