زمـ ـانی بر زمـ ــین
زمـ ـانی بر زمـ ــین

زمـ ـانی بر زمـ ــین

سکه شد درمان ما

از این سکه های 250 ریالی که یادتان هست؟

دیشب والد محترم یکی از همینا در دست گرفته بود و با دقت به ان نگاه میکرد.بعد نزد ما آمد و گفت :اگه ازین سکه ها پیدا کردین خرجش نکنید هااااا!

گفتیم چرا مگر؟نکند قرار است برویم در کار عتیقه پروری؟!

گفت:شما کودکی هنوز.از اقتصاد که سر در نمیآورید!الان برنجی که دور این سکه به کار رفته 500 ریال میارزد.از خود سکه هم گرانتر است

من:به قول فامیل دور"من دیگه حرفی ندارم:|

پایین خانه!

 

همیشه دلم میخاست مکانی داشته باشم دنج و خلوت تا هر وقت از آدمها و سر و صدایشان خسته شدم و دنیایشان برایم تکراری شد به آنجا پناه ببرمو و به قولی سرم در گریبان خودم باشد  با تنهایی خودم خوش باشم.بالاخره بعد از تلاش ها و آمد و شد و کاغذبازی های غیر اداری،والده موافقت کرد که پایین خانه را در اختیارم بگذارد.البته به شرطها و شروطه ها!تاکید کردند که حق تداری بیش از سه ساعت آنجا باشی.همینجوری صدایت را نمیشنویم وای به وقتی که نقل مکان کنی.لابد باید سال به سال با ایمیل و نامه جویای حال شویم!

حتی اجازه تغییر دکوراسیون هم نداد!لابد میترسید آنجا زیادی باب میلم شود دل کندن برایم سخت باشد.

شما هم یک وقت هوا ورتان ندارد که پایین خانه یک اتاق رویایی و کلاسیک است که هر جوان آس و پاسی را سر ذوق میآورد.اتفاقا خیلی هم زشت و به هم ریخته است.ولی هر چه که هست الآن جزو داشته ها و فرصت های من به شمار میرود،بنابراین خیلی هم دوستش دارم.حتی با وجود حشرات و آت و آشغال هایی که دارد.حتی آن دو قفسه کتابی که حتی 10% کتابهایش را هم خودم نخریده ام.حتی آن فرش قرمز طرح قدیمش را هم دوست دارم.

به هر طرفش که نگاه میکنی دیوار است.سقفش کوتاه است و با نور مهتابی سفید بلند تر به نظر میآید.اگر پای آبرو در میان نبود عکسش را برایتان میگذاشتم.

تازه یک میز زرد مربعی شکل هم دارم.با رومیزی سنتی!من سالهای لذت بخش کنکورم را مدیون همین اتاق و همین میز دوس داشتنی و همان مهتابی سفید رنگ هستم.حتی به توصیه یکی از اساتیدم و به رسم انسان های فرهیخته یک کره زمین هم روی آن گذاشته ام! هروقت دلم میگیرد کره را در دستانم میگیرم و میچرخانم.آنقدر میچرخانم که اهل زمین و آسمان از شدت سرگیجه به تهوع بیوفتند.آنوقت با خیال راحت به امواج در تلاطم اقیانوسش نگاه میکنم و سونامی...!سونامی همه اهل خشکی را میبلعد،حتی من را.آنوقت همه مشکلات و دلتنگی ها تمام میشود!به همین راحتی!با کمترین امکانات!


+تابستان های گرم، هوای پایین خانه سرد و خنک است.اصلا تابستان فصل مخصوص پایین خانه است!

ادامه مطلب ...

کتابفروشی سیار

کتاب استاد عشق ایرج حسابی را میخانم.عجب مردی بود دکتر حسابی!حتی تصورش هم سخت است تحمل اینهمه سختی و رنج و تلاش.به حقیقت این جمله پی بردم که روزهای سخت بهایی ست که باید برای سرافرازی پرداخت!


+همیشه دوست داشتم از کتاب فروش های دسته دوم که کنار خیابان بساط پهن کرده اند کتاب بخرم.این یکی هم مثل بقیه کارهایی که میخاستم و انجام ندادم به فرداها موکول شده بود.دیروز عزمم را جزم کردم و در کنار یکی از همین کتبفروشی های سیار ایستادم و به کتاب ها نگاه کردم.چند کتابی که دوس داشتم روزی در کتابخانه ام باشند در بین کتاب ها بودند.فروشنده کمی آنطرف تر ایستاده بود و با دوستان همکیشش صحبت میکرد.وقتی من را دید که اینطور جدی کتاب ها را بر انداز میکنم نزدیک آمد ولی مثل اینکه او هم متوجه شد من اهل خرید کردن نیستم.دوباره پیش دوستانش برگشت.من هم بی اعتنا به چهار اثر فلورانس که با التماس مرا نگاه میکرد و گاهی هم اشک در چشمانش حلقه میبست  راهم را گرفتم و رفتم.امروز پشیمان شدم که چرا نخریدمش.فردا یا شاید فرداهای دیگر میخرمش،از همان کتاب فروش دست فروش نرسیده به میدان انقلاب...

شروع


به امید بهترین پایان ها...