زمـ ـانی بر زمـ ــین
زمـ ـانی بر زمـ ــین

زمـ ـانی بر زمـ ــین

روز رنگارنگ

امروز یه روز شاد و رنگی بود:)



 

کالبد شکافی مغز


حتما شنیده اید که میگویند اگر میخواهی تعمیر کار خوبی شوی همه اجزای یک وسیله را باز کن و دوباره ببند.اگر وسیله ای کم نیامد یا اضافه نماند مطمئنا تعمیر کار خوبی میشوی.

دوست داشتم یک بار کاسه سرم را باز کنم و تک تک  اعضایش را یکی یکی نگاه کنم.دوست داشتم وقتی میبندم بعضی چیزهارا خودم حذف کنم،یا یک سری امکانات تازه تر اضافه کنم،اصلا سیستمی از نو بسازم،آدمی جدید،با علایق جدید،با ویژگی های جدیدتر..

باید سنسورهای ضعیف تری را جایگزین این سنسورهای فعلی کنم که اشکشان دم مشکشان است.

یک قسمتی از حافظه ام هست که برعکس عمل میکند.وقتی باید خاطره ای را فراموش کند،نمیکند!  وقتی باید مطلبی را به یادم آورد،نمی آورد.سر ناسازگاری دارد.باید یک فیلتر برای در ورودی اش نصب کنم تا به هرانچه که من دوس دارم اجازه ورود دهد و بقیه را از همان گوشه کنار به نحوی خارج کند.

یک قسمت از مغز برای نگهداری افرادیست که در زندگی ام نقش موثری داشتند.برای تک تکشان صندلی راحتی و نوشیدنی خنک میگذارم ،تا خسته نشوند،تا نروند،تا برای همیشه بمانند...

مرکز این کاخ تو در تو جاییست که پروژه  اصلیه غم و شادی از اینجا کلید میخورد.غم را نمیتوان حذف کرد.نمیتوان مثل یک غده بدخیم برید و انداخت بین باقالی ها.باید باشد،تا حواسم پرت نشود،تا قدر روزهایی که شادم را بدانم.شاد بودن خوب است،ولی مثل یک باقلوای خوشمزه ،اگر زیاد استفاده شود مرض قند میارود.گاهی باید طعم تلخی چشیده شود.تلخی های مفید.مثل زیتون تازه از درخت چیده شده،طعمش مثل زهرمار است ولی درون آدم را میسازد.




سورپرایز های خلقت!


لازمه بعضی وقتا نگاه کنی تو چشمای مادرتو با اعتماد به نفسی بگی مامان چیکار کردی که خدا اینقد دوسِت داره و منو به تو هدیه داده؟من هدیه کودوم کارِ خوبِ تو هستم؟در خوشبینانه ترین حالت اونم یه نگاه به شما میکنه و یه نگاه به آسمون،دستاشو میبره بالا و با خنده  میگه خدایا این بچه خل و چل منو شفا بده!انقد کیف میده وقتی لبخند رو صورتش میکارید!!حتی به یقین میرسید که عجب نعمت بامزه ای خدا به مامانتون داده.اگه اینطور نیستیم، اینطور بشیم!یه کاری کنیم که جایزه باشیم واسه خونوادمون.

هنوزم بعد 7 سال ،گاهی ناباورانه دست میکشم سرو صورتشو میگم مریم تو واقعا واقعی هستی؟؟!؟تو کودوم شب قدر این همه خوشبختیو آرزو کردم؟!

شک ندارم که تربیت غرزند قبل انعقاد نطفه و حتی قبل از ازدواج پدر و مادر شروع میشه.از الآن بچه هامو تربیت کنیم.یه کاری کنیم که بچه هامون جایزه ی کارای خوب ما باشن.



+ بازی منوی شبانه جمعی از بلاگرها رو از اینجا ببینید.با تشکر از آزی خانوم

من یک ISFPهستم :دی


ما اگه وقتی کوچیکتر بودیم ازین امکانات داشتیم الآن اینجوری نبودیم:دی 

من یکی که بعد از ؟؟سال از زندگیم تازه دارم به استعدادا و علایقم پی میبرم

آزمون میرز-بریگز تو وبلاگ یکی از دوستان دیدم!!!امتحان کنید.آزمون جالبیه.واسه من که اکثریاش درست بود :) 

ادامه مطلب ...

لپ

 

نتونستم این عکسو نزارم

این بچه فک کنم اول لپ بوده بعد دست و پا در آوردهقربووونش برممم




باز خشانت خونم بالا رفت این بچه رو باید گذاشت لای نون بربری خورد
خدایا منم 20 تا ازین بچه ها میخام ادامه مطلب ...

شب مثلِ...

در طول این سالها که از خدا عمر گرفتم نسبت به "شب"احساس های مختلفی داشتم.دوران کودکیِ من پر بود از ترس نسبت به شب!چون شب ها چیزاییو میدیدم که عقل و منطق وجودشون رو در اون لحظه قبول نمیکرد.هنوز هم نمیتونم تشخیص بدم آیا اون چیزاهایی که شب میدیدم حاصل توهم و خیالبافیِ  کودکانه بود یا نه!؟

با اینکه سالیان سال دوران کودکیم رو در کنار مادرم میخوابیدم ولی ترس تو وجودم مونده بود و با خاموش شدن چراغ ها از سر گرفته میشد.تا نوک بینی زیر پتو قایم میشدم و اون "چیز"ها رو میدیدم."چیز"ها شامل تصاویر مختلفی بود که به شکل کاملا سه بعدی و شفاف دیده میشد.گاهی به شکل یه دسته کلاغ که دور تا دور اتاق پرواز میردن یا به شکل یه تیکه پارچه ابریشمی رنگارنگ که تو هوا میرقصید و در نهایت رو صورت مادرم فرود میومد  این منو خیلی میترسوند!

این حالت من تا 7-8 سالگی ادامه داشت.شب مثل ترس،مثل توهم!

بالاخره دوران نوجوونی فرارسید و و علاوه بر حساسیت های دوره نوجونی زلزله بم باعث شد دوباره نظرم نسبت به شب تغییر کنه.این بار ترس از یه جنس واقعی!از زلزله!تصاویر زلزله کل سیستم اعصاب منو مختل کرده بود.از شب میترسیدم ،از اینکه زلزله بیاد و همه ما رو تو خواب نابود کنه.از تنها شدن!شب ها قبل خواب چک میکردم که کسی زیر شیشه نخوابیده باشه.بالای سر کسی ساعت و تابلو نباشه.نقاط امن خونه رو شناسایی میکردم.حتی گاهی به فکر اختراع یه دستگاه هشدار دهنده زلزله میوفتادم!بالاخره اون دوران هم تموم شد!شب مثل مرگ!

رسیدم به جوانی و درس و کنکور و کار و مشغله!یکی از دوران هایی که منتظر اومدن شب بودم تا همه خستگی و استرس هامو به آغوش خواب بسپارم.یکی از دورانی بود که از خوابیدن لذت بردم.دوران پر مشغله.شب مثل آرامش،مثلِ خواب!

تا رسیدیم به الآن!الآن بیشتر از هر وقت دیگه ای شب رو دوست دارم.چون سکوت و آرامشی که دنبالشم فقط تو شبهای من پیدا میشه.دوست دارم شبها تا صبح بیدار باشم و به کارهای روزم برسم.فکر کنم.خلوت کنم با خودم.تنها باشم!

یکی از خوبی های ماه رمضون اینه که میتونم تا صبح بیدار باشم و کسی بهم گیر نده.تا صبح کتاب بخونم،فکر کنم،برای آیندم برنامه بریزم و خیلی کارهای خوب دیگه...شب مثلِ 1/3 از زندگی!



خلاقیت خلق اقلیت


این دوره،دوره ای هست که دیگه مردم سمت چیزی میرن که بیشترین جاذبه و تفاوت رو داشته باشه.چون تا حدود زیادی نیازای عادی رفع شده،مردم دنبال بهترین ها هستن.یه زمانی هرچی از تلوزیون نشون میداد مردم مینشستن نگاه میکردن ولی الان برنامه هایی میتونن موفق بشن و بین مردم جا باز کنن که خلاقیت داشته باشن و با سایر برنامه ها تفاوت داشته باشن.نمونش مثل کلاه قرمزی، بین برنامه های نوروزی،یا ماه عسل تو ماه رمضون.حالا جدا از اینکه اجرای علیخانیو دوس دارم ولی به نظرم یکی از علت پرطرفدار بودن ماه عسل مهمان هاشونه.مثل بقیه برنامه های تلوزیونی دنبال جمع کردن بازیگر و خواننده های به درد نخور نیست.از بین مردم سوژه هاشو انتخاب میکنه و همین سوژه های مردمی گاهی اونقدر مشهور میشن که تا چند سال تو یاد همه میمونن.هنوزم که هنوزه مهمونای 2-3 سال پیش یادم نرفته و علت موفقتشون هم برمیگرده به خلاقیت و فکر خوب گروهیشون.

شاید خلاقیت بیشتر تو رشته های هنری به چشم بیاد ولی الآن تو همه رشته ها نفوذ کرده.یه زمانی خیلی دلم میخاست معمار بشم(الآنم دلم میخاد ولی دیگه از ما گذشت)معارا و هنرمندا دست و بالشون برای خلق تفاوت ها بیشتره.دنبال یه راهم که تو رشته خودم تا وقتی که ادامه ش میدم ،بتونم یه کار جدید کنم،اگر هم نشد یه جا دیگه دنبالش میگردم...انشاءالله

+آدمای خلاقُ دوس میدارم

ادامه مطلب ...

اصبروا...



مکالمه بین من و خواهرم ساعت5 بامداد:

آبجی کوچولو بسه دیگه بگیر بخواب.الان صب شروع میشه.

خواهرم:صبح چی شروع میشه؟

من:صبح شروع میشه دیگه!:|

خواهرم:خوب...صبح چی میخواد شروع بشه؟

من: صبح ،خودش شروع میشه.

خواهر:خوده چی شروع میشه؟

من:صبح!!...عزیزم...چند ساعت دیگه صب شروع میشه!اصلا شروعو بیخیال.همون صبح میشه خودمون!

خواهرم:مگه صبح میشه؟

من:

و این داستان ادامه دارد....

حالا بیا به بچه بفهمون که صبح از مقوله هاییه که خودش، هم به تنهایی  شروع میشه، هم میشه!


حالا مکالمه بین منو پدر بزرگم:

پدربزرگ:اسم بچه ی داییتو چی گذاشتن؟

من:پارسا

پدربزرگ:پارچا؟

من:نه...پارسا...سا

پدربزرگ:پارتا؟

من:سا...سا

پدربزرگ:جا؟

من:نه آقاجون...سا ...سا...پارسا!

پدربزرگ:آهان پارلا!

من: بله.همون:|


کارنامه اعمال


بالاخره بعد از 2 ماه نمره ها تایید شد.تو این چند ترمـِ  فهمیدم اون حسی که بعد از بیرون اومدن از سر جلسه امتحان داری اصولا حس کاذبیه.لا اقل این ترم کاملا مشهود بود برای هممون.مخصوصا درس ریاضیات مهندسی.همه بچه ها با نیش های گشاده از سر جلسه بیرون اومدن.چقدر هم استاد رو دعا کردیم که دمش گرم عجب سوالای قشنگی.هیچ کس توقع نداشت میانگین کل نمره کلاس 11 بشه:| به شخصه 5 صفحه پشت و رو تو امتحان میان ترم و 6 صفحه پشت و رو تو پایان ترم جواب نوشته بودم.تخمین میزدم نمرم حدود 18 باشه که اگه مثلا خدای نکرده زبونم لال اگه 16 شدم زود برم اعتراض بدم.نمره خودم و بقیه رو که دیدم خدا رو شکر کردم که لااقل ننداخته مارو:| همه 10-11:| حتی اگه کیلویی هم نمره میداد دیگه یک سوم نمره رو باید میگرفتیم.قربون اخلاقش،انقد استاد خوش اخلاقیه که هیچ احد الناسی جرات نکرد اعتراض بده!!!خیر سرمون قراره از ترم دیگه مدیر گروه هم بشن آقا.

این ترم همه معادلاتم به هم خورد.فک میکردم صد در صد الف میشم:| اگه مثل ترم قبل کم میخوندم نتیجه امیدوار کننده تر بود گویا.یه زمانی دوستان ترم بالایی میگفتن میزان مطالعه با نمره رابطه عکس داره،باورم نمیشد.

من امروز دست این عزیزانو  به رسم تقدیر و قدردانی میبوسم.اینا انذار دهنده بودن قدر ندونستیم:|


+ اعتراف میکنم یه جای کار میلنگید!تا الان 3 شیوه مطالعاتی در پیش گرفتم.دوتاش به شکست منجر شد.یکیش موفقیت آمیز بود که فک کنم شانسی بهش رسیدم.فرمولش یادم رفت:|

یعنی آن روز من زنده ام؟

یه روز میرسد که من موهایم به سفیدی ابرهای خیال کودکیم میشود.یک بانوی مسن  71 ساله.با سلامت کامل جسمانی.چشمهایم هنوز خوب میبیند،گاهی عینک مطالعه میزنم،احتمالا چون به قیافه ایم میآید.گوش هایم هم میشنود.فقط گوش چپم کمی ضعیف شده ، با یک سمعک بلوتوث دار مشکلش را حل کرده ام!یک پیرزن نه یک بانوی مسن 71 ساله تر و تمیز با صورت بشاش و کمی تپل.با همان چشمهای سیاه.موهای سفید و یک رنگم را کوتاه کرده ام و با یک سنجاق سر پروانه ای کنار گوشم محکم کرده ام تا مزاحم مطالعه ام نشود.یک روز تایستانی ولی خنک در نزدیکی ارتفاعات.روی صندلی گهواره ای که به مناسبت روز زن هدیه گرفته ام نشسته ام و کتابِ...اممم نمیدانم یک کتابی که قرار است 30 سال بعد نوشته شود و من خیلی دوستش دارم را میخوانم.صدای زنگ تلفن آرامشم را به هم میزند.سعی میکنم خودم را بزنم به نشنیدم.مثلا سمعک گوش چپم را روی میز جا گذاشته ام.تلفن برای بار سوم و چهارم هم زنگ میخورد.این بار جوابش را میدهم.دخترم است!دلش برایم تنگ شده،از من میخاهد سه شنبه همان هفته دعوتش را قبول کنم.قبول نمیکنم،میگویم وقت ندارم!سه شنبه یکی از شاگردانم قرار است بیاید پیشم.پشت تلفن مخاطبم عوض میشود.صدای کودکانه و شیرین نوه ام را میشنوم.با شیرین زبانی اصرار میکند و میگوید: مامان جون لباس مدرسمو گرفتم.نمیخای بیای خونمون نشونت بدم؟؟انقد بهم میااااد.

راست میگویند که نوه شیرین تر از بچه ی خودِ آدم است.نوه ها همیشه مادر بزرگ هایشان را خلع سلاح میکنند!

کنار پنجره میروم و پرده خوش دوخت آن را کنار میزنم.همسرم که هنوز نمیشناسمش در حیاط ویلایی خانه با لباس ورزشی دمبل میزند.وقتی نور به سر کچلش میخورد بازتابش چشمم را اذیت میکند.هر روز که میگذرد انگار خوشتیپ تر میشود!یک لحظه من را پشت پنجره میبیند و اشاره میکند که نزدش بروم.احتمالا دلش برایم تنگ شده!

به رسم محبت سه لیوان چای سبز و نبات را در سرویس چای خوریه طرح گل رز جهیزیه ام میریزم .یکی را برای مادرم که در اتاقش است و الان باید 97 ساله باشد میبرم.حتی به نبودنش هم فکر نمیکنم.باید باشد.پدرم هم العان باید کنار خانه خدا و مشغول عشق بازی با خالقش باشد.مهم نیست چند سالش است،مهم این است که هست،یعنی باید باشد!

نسیم ملایمی می وزد و من و او رو بروی هم در حیاط300 متریه خانمان نشسته ایم.هیچ نمیگوییم...فقط نگاه...